مهدیارجان مهدیارجان، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه سن داره
محمدصدرا جانمحمدصدرا جان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 5 روز سن داره
امیرطاها جانامیرطاها جان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره

روز های زندگی من

تلاش دوباره برای بزرگ شدنت

باز هم می خواهم بزرگ شوی باز هم ببالی و من به خود ببالم دردانه ام قول می دهم که خسته نشوم و دست از تلاش برندارم روزی مرا درک می کنی که دوستت داشتم که حاضر به دیدن اشک هایت شدم باید این ستاره های کوچک از چشمانت فرو بریزد تا خِردت افزون شود باید از دنیای کوچکت فاصله بگیری تا در دنیای آدم بزرگ ها بتوانی جایی پیدا کنی دنیای سراسر حرکت و پویایی، تو را با مادر نمی پذیرد تاج سرم من همیشه نیستم تا اشک های گرمت رو بزدایم من همیشه نیستم تا در تاریکی ها آغوش به رویت بگشایم غم اشک های امروزت را به جان می خرم تا به امید آن مهربان شاهد غم روزان دیگرت نباشم امروز گوشه ای می ایستم و با دلی فشرده صدای گر...
15 شهريور 1391

لفظ قلم حرف می زنی زندگی من

عزیز مامان جدیداً حسابی لفظ قلم حرف می زنی و مامانی عاشق این حرف زدنته توی راه سفر به معنای واقعی مرد بودی مثل همیشه صبور و چند باری باهم توی ماشین بازی کردیم و طبق معمول بن تن بازی یه بار که اصرار به بازی داشتی گفتم پسرم من خسته می شم و شما هم گفتی مامانی قول می دم برات خستگی ایجاد نکنم، اگه برات خستگی ایجاد شد تنهایی بازی می کنم و مامانی غش رفت برات دیروز وقتی داشتم تلفنی با مامان ثریا صحبت می کردم صدام کردی و گفتی مامانی من نیاز به آب دارم مامانی فدات بشه که یهویی اینقدر بزرگ شدی و انگار تو اجلاس کشورهای غیرمتعهد داری صحبت می کنی ...
15 شهريور 1391

رفتیم و برگشتیم

  سلامممم ما برگشتیم بالاخره به همراه شاه پسر رفتیم ارومیه پیش مامان ثریا اینا و منزل بستگان باباناصر من تا حالا ارومیه نرفته بودم و کلی از مهمون نوازیشون شرمنده شدم و بهم خوش گذشت عروسی هم دعوت بودیم خیلی جالب بود از هر خانواده که دعوت بودن یه نفر رو صدا می زدن به عنوان نماینده تا آهنگ مورد نظرش رو بگه و بعد شروع کنه باهاش رقصیدن بعد هم عروسی دو قسمت بود یعنی یه سری برای عصرونه دعوت بودن و یه سری هم از هفت شب به بعد برای شام و تا ساعت یک شب عروسی ادامه داشت تازه بعضی عروسی ها بعد از ظهرش (یعنی برای شام) مهمونی عروس و داماد جدا می شه و عروس با خانواده خودش عروسی می گیره خیلی بامزه و عجیب بود برام تو همه ی سفره ها...
15 شهريور 1391

از دست این پسر

چند روز پیش قرار بود برای تعطیلات عید فطر بابایی گل پسرش رو ببره شمال روزی که می خواستیم حرکت کنیم مامان ثریا تماس گرفت و با مهدیار جون صحبت کرد و بهش گفت پسرم مگه قرار نبود این دفعه با هم بریم شمال پس چرا داری تنهایی میری، منو نمی بری؟ مهدیار هم گفت آخه دارم وسایل شنام رو می برم جا نداریم شما رو ببرم مامان ثریا هم کلی خندید و گفت بااااااشه آقا مهدیار خلاصه اینکه اون روز جاده این قدر شلوغ بود که بعد از خوردن ناهار تو جاده چالوس برگشتیم حالا روز جمعه قرار بود مامان ثریا اینا برن ارومیه وسط روز وقتی زنگ زدم ببینم رسیدن یا نه؟ مهدیار پرسید کجا رفتن؟ گفتم مسافرت رفتن گفت به مامان ثریا بگو مگه قرار نبود من رو ...
4 شهريور 1391

قصه ی چوپان درغگوی خوب

  این داستان چوپان دروغگو از زبان آقا مهدیاره که مامان ثریا یادش داده و پسرم هم یه ذره توش تغییرات داده و قصه رو تعریف می کنه برای گوش دادن به قصه ی پسرم اول آهنگ وبلاگ رو از قسمت انتهای سمت چپ وبلاگ متوقف کنید و بعد روی علامت زیر کلیک کنید: کد آهنگ این داستان چوپان دروغگوئه از زبان آقا مهدیار این قصه رو مامان ثریا یاد آقا مهدیار داده و پسرم هم کمی توش تغییر داده و تعریف کرده براتون برای گوش دادن به قصه اول آهنگ وبلاگ رو از قسمت انتهای سمت چپ صفحه متوقف کنید و بعد روی لینک بالا کلیک بفرمایید:   ...
3 شهريور 1391

مهدیار جون و باب اسفنجی

داشتم وبلاگ یکی از دوستان رو می دیدم که مهدیار جون عکس باب اسفنجی رو توش دید و خیلی خوشش اومد منم عکسش رو توی همون فرم براش گذاشتم اینم عکس آقا پسر خوشگلم که عاشق باب اسفنجیه و مامانش هم عاشق پاتریک:   ...
3 شهريور 1391

جشن دونفره

دیروز سالگرد عقدمون بود و امروز سالگرد ازدواج تو همچین روزی همین ساعت ها بود که آقا داماد اومد دم آرایشگاه دنبالم تا شروع کنیم با هم یه زندگی جدید رو دیروز طی قرار هر ساله من و بابا میثم با هم یه جشن دونفره گرفتیم و کلی بهمون خوش گذشت آقا مهدیار هم که حسابی بهش برخورده بود که بردیم گذاشتیمش پیش مامان ثریا جون، هی بغض می کرد و می گفت می خواید منو جا بذارید و به من می گفت هر جا می خوای بری برو با مامان شعله برو بذار بابا میثم پیشم بمونه، من شب چه جوری بیام خونه، دلم برای اسباب بازیام تنگ می شه خلاصه بردیمش خونه ی مامان ثریا و با عمو حمیدش رفتن تو و عمه سارا بهش گفته بود چی شده گریه می کنی، مامان ثریا گفته بود شاید بچه م ...
3 شهريور 1391

سالگرد ازدواج

سلام سلام امروز سالگرد ازدواج من و بابا میثمه وااااااای هشت سال پیش چقدر زود گذشت خدایا مرسی بابت همه ی خوبی ها و مهربونیات به حق بزرگی و عظمتت به حق لطف و عشق بی نهایتت به بنده هات، لیاقت این عشق رو بهم عطا کن خیلی وقتا با خودم فکر می کنم، یعنی من لایقشم؟ لایق این عشق،خوشبختی،سلامتی؟ همیشه فکر می کنم دعای یه لحظه ی زندگیم رو خدا برآورده کرد تو اون لحظه، همه ی حواس خدا باهام بود اون روز که تو روزای نوجوونی با شنیدن تعریفش به خدا گفتم کاش مال من بود،‌ و خودم به فکر خودم خندیدم                   ...
3 شهريور 1391

مامانی معذرت می خواد

عزیز دل مامان اینقدر این روزا بزرگ شدن و عاقل شدنت محسوسه که مرتب احساسهای جدید تو وجود مامانی شکفته می شه هنوز هم خیلی وقتا از اینکه مامانی صدام می کنی ته دلم می لرزه و ناباورانه به خودم میگم یعنی واقعاً خدا منو قابل دونسته و مامان یه فرشته ام   عزیز دلم دیروز که بعد از مدتی رفته بودیم خونه ی مامان شعله و بابا عباس شروع به شیطنت کردی و یه میوه رو برداشته بودی می خواستی پرت کنی وسط اتاق و وقتی هم بهت می گفتیم له می شه و زمین رو کثیف می کنه می گفتی مگه چیه خوب با دستمال پاکش می کنیم منم که می دونستم مامانم حساسه عصبانی شدم و بهت تذکر دادم وقتی موقع رفتن با عصبانیت بردمت دستشویی دم در ایستاده بودی و...
2 شهريور 1391